فيلمنامه كوتاه شناسنامه

شناسنامه

 
نويسنده: مجيد رحماني
استوديو : ويديو رسانه 

 

خارجي -روز-محوطه بازار-مغازه عطر فروشي

حاج محمد 45 ساله ( كمي فربه با موها و ريشهاي جو گندمي و با كت و شلوار مشكي) رو به دوربين:
سلام من حاج محمد هستم.45 سالمه.دارم يه نقشي را بازي ميكنم كه بهتره ببينيد.البته اميدوارم خدام قبول كنه.خدا كنه نقشمو خوب بازي كنم.بسم الله الرحمن الرحيم.
بعد مشغول كارش ميشود.مردم و عابرين تك و توك از جلوي مغازه رد ميشوند.حاج محمد سعي ميكند به برخي از عابرين كه از جلوي مغازه اش رد ميشوند كاغذهاي معطر و خوشبو بدهد.يكي از عابرين كه از جلو مغازه رد ميشود كاغذ معطر را ميگيرد و بو ميكند.به ويترين نگاه ميكند.
مشتري:
حاج آقا عطر خوب چي داري ؟
حاج محمد :
چي ميخواي قربانت برم.هر چي بخواي فداي تو داره...
و يكي از عطر ها را به لباس مشتري ميمالد.مشتري بو ميكند...حاج محمد فورا يكي ديگر را به لباسش ميمالد...
حاج محمد:
عطر ياسه...مطمئنه حاجي ...خالصه...من بيست و پنج ساله تو اين كارم...خدا سر شاهده چون من مشتريمو ميشناسم اختصاصي برات آوردم...
مشتري :
خوبه ..ولي قيمت؟
حاج محمد:
شما ببر چه قابلي داره.
مشتري خواهش ميكنم.
حاج محمد:
ببين اين شيشه كوچيك رو برات پر ميكنم با يه اشناتيون محض گل روي آقاي خودم؛ البه قابلي نداره برات ميشه 10 تو من ..ولي من همين شيشه رو چهار برابر شو در يك شيشه ديگه بريزم و ميتونم با تخفيف بهت بدم  25 تومن.
مشتري بهت زده نگاه ميكند...
حاج محمد:
يعني شما به جاي چهل تومن فقط 25 تومن ميديد.البته قابل شما رو نداره..
مشتر ي با تعجب :
باشه ...مكث ميكند...
حاج محمد بلافاصله شيشه را از عظر پر كرده و تحويل مشتري ميدهد..
حاج محمد:
خدا خيرت بده ..بركت...
مشتري 25 تومن را به حاج محمد ميدهد و كمي به حاج محمد با تعجب نگاه ميكند و بعد ميرود
حاج محمد: 
خير پيش .
حاجي به انتهاي مغازه اش ميرود و مينشيند..و تلفنش را برميدارد..
داخلي -روز-مغازه حاج محمد ( ادامه)
او  قبل از اينكه شماره گيري كند رو به دوربين چشمكي ميزند:
حاج محمد:
فكر كنم تا اينجاشو خوب بازي كردم...
بعد شماره گيري ميكند...بعد از مدتي انتظار ...
حاج محمد:
سلام حاج احمد آقا...چاكريم قربان...خيلي مخلصيم...گفتم يه زنگي بزنم ؛ حالتو به پرسم..شما كه حال ما رو نمي پرسي...(بعد از مدتي ) ...راستي حاج آقا ؛ اين خونه قبليمو ميخوام بفروشم...( كمي مكث ميكند) ..نه اين يكيو نمي خوام خودم بسازم....از دلم نمي ياد...يه عمر توش زندگي كردم...( كمي مكث)...نه الان توش زندگي نميكنم...يه خونه ديگه گرفتم...قربون مرامت ...ديگه دسته خوته حاجي ...هر گلي زدي رو سر خودت زدي... خرابش كن و بساز...خونه خوبيه...( كمي مكث)...خيلي چاكريم حاج احمد آقا ...راستي حاج احمد آقا من چند روز ديگه عازم سفر حجم...حلال مون كن...( كمي مكث)...بله...بله حاج آقا ؛ هر چي آدم اين سفر رو بره بازم دلش ميخواد كه بره ...به هر حال مخلصيم ...خدا نگهدار...
حاج ممحمد گوشي را ميگذارد...تسبيح اش را در ميآورد و مشغول ميشود...مدتي فكر ميكند...بعد مجدد ا گوش تلفن را برداشته و شماره گيري ميكند...
حاج محمد:
الو آژانس مسافرتي ...سلام آقا ...ببخشيد  مدارك و فيش حجو قبلا خدمتتون داده بودم...تاريخش مشخص شد؟  ( كمي مكث )...بله شناسنامه ...آره راست ميگيد شناسنامه رو ميارم خدمتتون...ممنون خدا حافظ.
گوشي را ميگزارد.فورا بلند شده و درب مغازه را بسته وكره كره را پايين ميكشد.كره كره به سمت دوربين در داخل مغازه پايين مي آيد و تصوير تاريك ميشود. 
داخل خودرو -روز - 
حاجي در حاليكه با موبايل صحبت ميكند در حال رانندگي در بزرگراه است.گه گاهي صداي حاج محمد را ميشنويم:
بله ...نه خير اون واحدو فروختم...ايراد داشته ؟ چه ايرادي؟ 
صداي بوق خودروي عروسي به گوش ميرسد...صدا هاي بوق مانع از شنيدن ادامه مكالمه ميشود...حاج محمد به آينه عقب نگاه ميكند...مكالمه اش را قطع ميكند...خودرو عروس قصد جلو زدن از خودروي حاج محمد را دارد..و به موازات خودروي وي قرار ميگيرد...در پشت سر آنها تعدادي خودرو ديگر كه تعدادي جوان نشسته و در حال دست زدن هستند ديده ميشود...اما حاج محمد مهلت نمي دهد و بي آنكه به خودرو عروس كه در موازات ماشينش هست نگاه كند گاز داده و فاصله اش را با آنها زياد ميكند...
روز -خيابان-جنب آپارتمان 4 طبقه
خودرو ي حاج محمد در كنار خيابان و جلوي آپارتمان توقف و پارك ميكند.وي پياده شده دزد گير ماشين را قفل كرده و با عجله وارد آپارتمان ميشود.
داخلي -روز- داخل آپارتمان
حاج محمد وارد آپارتمان ميشود.دوربين به آرامي فضاي داخلي را نشان ميدهد..نسبتا شيك و وسيع. با راحتي و مبل هاي جداگانه..وي روي كاناپه اش مينشيند...از داخل جيبش تسبيح اش را برداشته و مشغول ميشود...بعد بلند ميشود و وارد آشپز خانه ميشود..دوربين وي را تا آشپز خانه تعقيب ميكند...وي از داخل يخچال بزرگش شيره را برداشته و با آب يخ قاطي كرده و با  ليوان شربت شيره اش به سمت هال آمده ( دوربين وي را تا هال تعقيب ميكند) و روي راحتي اش مينشيند..شربتش را كم كم مينوشد...ليوان را نيمه خورده روي ميز جلويش ميگذارد.بعد گوش تلفن را بر ميدارد و شماره گيري ميكند...بعد از مدتي مكث...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟من هر وقت كار دارم شما نيستي...شناسنامه ام كجاست؟بايد زودتر براي آژانس ببرم..( بعد از مكث) ..نميداني كجاست؟ يعني چي..غذا چيه؟ ..بعد از مدتي مكث گوشي را ميگذارد...بعد به سمت يكي از اتاقها رفته و شروع به جستجوي شناسنامه اش ميكند..( دوربين وي را تعقيب ميكند).
ديزالو به...
داخلي- روز- اتاق 
حاج محمد كشو ها را بهم ريخته.مدارك روي زمين پخش شده اند.ولي شناسنامه اش رو پيدا نمي كنه..
حاج محمد رو به دوربين:
مثل اينكه راستي راستي گم شده ..نمي دانم كجا گذاشتمش..
بعد به جستجو ادامه ميدهد.به اتاق ديگر ميرود( دوربين وي را تعقيب ميكند)
ديزالو به :
داخلي - روز - اتاقهاي ديگر و آشپز خانه 
حاج محمد كلافه و نگران شده است.هر چي را فكر ميكند به هم ميريزد ..كمدها ...كشو ها ...داخل كابينت...و بعد نااميد به ميز راحتي اش بر ميگردد .حواسش به ميزش نيست و به آن برخورد ميكند.مقداري از شربت داخل ليوان روي ميز باقي مانده است كه با ليوانش به زمين ريخته ميشود...حاج محمد بدون اعتنا به ريخته شدن شربتش به جستجو ادامه ميدهد ...نمايي از شربت ريخته شده در كف پاركت هال...او كاملا مضطرب روي كاناپه مينشيند ...شماره تلفن همسرش را ميگيرد...بعد از مدتي با صداي بلند...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟اصلا شما كي تشريف مياريد؟ من ميرم اون خونه شايد اونجا باشه...
تلفن را قطع ميكند.
حاج محمد با خودش: 
يعني ممكنه اونجا باشه .ولي آخه ...من قشنگ يادمه كه اونو آوردم اينجا...( چهره اش نگران ميشود) يعني بايد برم اونجا؟ ( و سرش را ميان دستهايش ميگيرد)...
مدتي صداي تيك تيك ساعت ميآيد...بعد صداي آژير آمبولانس و يا پليس شنيده ميشود...نما هايي از چهره مردد و نگران وي.به پاي پنجره به سمت آشپزخانه ميرود( دوربين مجدد او را تعقيب ميكند)..به بيرون نگاه ميكند.بعد درب يخچال را باز ميكند...و آبي در ليوان ميريزد...و كمي از آنرا مينوشد...و بقيه را روي كابينت ميگذارد...بعد به سمت پنجره ميرود و دوباره بيرون را نگاه ميكند...صداي آژير خفيفي به گوش ميرسد...وي مضطرب به پشت سرش نگاه ميكند...درب يخچال باز مانده است ...او درب يخچال را ميبندد و صداي آژير قطع ميشود...به سمت كاناپه اش در هال ميرود...پايش به ليوان شربتش در كف پاركت برخورد ميكند و ليوان به گوشه اي ديگر پرت ميشود...وي نگران مينشيند....
حاج محمد رو به دوربين:
فكر كنم راهي نيست ..بايد برم اون خونم...شايد اونجا باشه..
بعد بلند ميشود ولي مجددا پشيمان ميشود...و مينشيند..صداي تيك تيك ساعت به گوش ميرسد...در نهايت وي بلند شده و از داخل اتاق خارج ميشود..دوربين او را تعقيب كرده تا آنجا كه درب اتاق به سمت دوربين بسته ميشود.
خارجي - روز -خيا بان
حاج محمد وارد كنار خيا بان محل پارك خود رويش شده سوار شده و حركت ميكند و از كادر خارج ميشود.
داخل خودرو-روز( ادامه )
زنگ موبايل وي در داخل ماشين به صدا در ميآيد .اما او مدتي به موبايلش نگاه ميكند.بعد آنرا قطع ميكند.از جلوي داشبوردش دستمال كاغذي را برداشته و عرق صورتش را خشك ميكند.
خارجي -روز-كوچه-جلوي خانه
خودرو حاج محمد وارد كوچه ميشود و جلوي خانه نسبتا قديمي توقف ميكند.مدتي ميگذرد.تصوير وي كه از بيرون در داخل خودرو نشسته و در حال فكر كردن و نگران و مردد به خانه نگاه ميكند....
ديزالو به ...
خارجي -روز-كوچه - جلوي خانه 
وي از خودرو پياده ميشود.با دستمال عرق صورتش را خشك ميكند.كليد خانه را از جيب كتش در ميآورد و كليد را ميچرخاند.درب حياط باز ميشود.او درب را آهسته آهسته باز ميكند و ضمن اينكه به داخل آن نگاه ميكند آرام آرام وارد حياط ميشود.
خارجي - روز - حياط خانه
حياطي متوسط.با درختي خشكيده و تعدادي گلدان پژمرده در كنار باغچه اي كوچك.موزاييك هاي كف حياط ترك خورده و شكسته شد ه اند.مقداري خرت و پرت در داخل جعبه كه ظاهرا براي سمساري كنار حياط گذاشته شده است به چشم ميخورد.درب حياط مقدار زيادي از رنگ آن خورده شده و زنگ زده است.در جلوي حياط پله كاني است كه ورودي ساختمان است.حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان ميرود....
خارجي -روز-حياط خانه ( فلاش فوروارد) 
وي به سمت داخل ساختمان ميرود .وي كسي را ميبيند كه از پلكان ورودي ساختمان از پله ها بالا ميرود.و داخل اتاق ميشود.
حاج محمد:
كي اونجاست؟گفتم كي اونجاست؟ ( جوابي به گوش نمي رسد) 
وي به سمت درب حياط فرار ميكند.و درب كوچه را باز ميكند.در كوچه هيچكس نيست.
خارجي - روز - حياط خانه (ادامه)
...حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان و پله كان ميرود.
داخلي - روز - اتاق 
حاج محمد وارد اتاق ميشود.هالي متوسط با مقداري اثاث جمع شده.روبروي هال اتاقي است كه توسط درب چوبي و شيشه اي حائل شده است.سمت چپ آن راهرويي است كه به سمت آشپزخانه ميرود.بافت آن نسبتا قديمي است.نقاشي هاي اتاق و هال ترك خورده اند.يكي از شيشه هاي روبروي اتاق شكسته است.حاج محمد بلافاصله بعد از ورود به اتاق برق را روشن ميكند.بعد بر ميگردد به پشت سرش ( پله كان ) نگاه ميكند....
داخلي - روز- پله كان -( فلاش فوروارد) 
ناگهان يك نفر را ميبيند كه از پله هاي پله كان به سمت پشت بام ميرود.بعد صداي جرجر در ميآيد كه آهسته در حال باز شدن است.حاجي فرياد زنان ترسيده و از پله كان پايين ميرود...(دوربين فرار وي را از پله كان تعقيب ميكند)....
داخلي - روز - اتاق ( ادامه)
...حاج محمد هم چنان در حال نگاه كردن به پشت سرش ( پله كان) است.بعد سريع وارد اتاق روبرو ميشود.كمدي فرسوده در داخل اتاق است .سريع درب آنرا باز ميكند .كشو را ميكشد .شناسنامه آنجاست.كمي خوشحال ميشود.برميگردد و وارد هال ميشود....
داخلي - روز اتاق و ساير قسمتهاي خانه  ( فلاش فوروارد)
...ناگهان صدايي را ميشنود...
صدا : كجا داري ميري ؟ ( او دقت ميكند ...انگار صداي خودش است ...) چرا فرار ميكني ؟
حاج محمد وحشت زده به اينور انور نگاه ميكند.( دوربين با يك چرخش دايره وار وي را نشان ميدهد و بعد شروع به تعقيب كردن وي ميكند)هراسان براي اينكه بداند اين صدا از كجا ميآيد به سمت آشپز خانه ميرود.برقها را روشن ميكند.كسي آنجا نيست.صداي بسته شدن درب ميآيد.او وحشت زده به سمت حمام ميرود.برق را روشن ميكند.با روشن شدن داخل حمام تعدادي سوسك از درز ديوارها فرار ميكنند.او ديوانه وار فرار ميكند...( دوربين هم چنان او را تعقيب ميكند) 
حاج محمد : تو كي هستي ؟ از من چي ميخواي؟ 
ناگهان برق اتاق خاموش ميشود. و بلافاصله دوباره روشن ميشود.
صدا :منم با خودت ببر 
حاج محمد : كجا ميخواي بيا ؟
صدا : همان سفري كه ميخواي بري .
حاج محمد : (عرق صورتش را پاك ميكند)
من با تو هيچ جا نميرم...
صدا : شناسنامه رو پيدا كردي ؟
حاج محمد :
اينم شناسنامه.
 و بعد فرياد ميزند و ديوانه وار اينو و انور ميرود.باقي اثاثها را به هم ميزند.جعبه و كارتنها را معلق ميكند.جا لباسي در گوشه هال است.جا لباسي را در دستش گرفته و به درو ديوار ميكوبد.شيشه ها را ميشكند.دربها را زخمي ميكند.
حاج محمد:
پيدات ميكنم.ازت شكايت ميكنم.من هر وقت ميام اينجا اذيتم ميكني.اين خونه مال منه.فهميدي.تو ميخواي منو بترسوني ..جرات داري خودتو نشان بده...
صدا :من اينجام
حاج محمد وارد حمام شده است.به آينه حمام نگاه ميكند. خودش را در آينه ميبيند.ناگهان يك نفر ديگر را در پشت سرش در آينه ميبيند.او خودش را در آينه دو نفر ميبيند.خودش كت و شلوار مشكي پوشيده ولي در آينه خودش را با كت و شلوار سفيد و ظاهري آراسته تر ميبيند.
صدا :من پشت سرتم... 
حاج محمد ديوانه وار جا لباسي را به سمت آينه ميكوبد.آينه خرد ميشود.و بعد فرياد كنان فرار ميكند...
داخلي - روز - اتاق -(ادامه)
...حاج محمد شناسنامه به دست هنوز در هال ايستاده است...شناسنامه را در جيب شلوارش ميگذارد و برقها را خاموش و از اتاق خارج ميشود.درب اتاق جلوي دوربين بسته ميشود.
خارجي - روز- حياط
او وارد حياط ميشود.موزيك ملايمي در صحنه به گوش ميرسد.حياط را ورانداز ميكند.سراغ جعبه گوشه حياط ميرود.درب آنرا باز ميكند.مقداري خرت و پرت در داخل آن است.آلبومي در داخل جعبه است.آلبوم  را برداشته و كنار حياط مينشيند و ورق ميزند.عكسهايي كه درخانه گرفته بودند را ميبيند.عكسي از باغچه كه حاجي در حال آب دادن آنها بودن است.نمايي نزديك از چهره حاج محمد.او در حال گريه كردن است.صداي گريه اش بلند و بلند تر ميشود.بعد آلبوم را در داخل جعبه ميگذارد و در ب آنر ا ميبندد و جعبه را بلند ميكند و به قصد خارج شدن از حياط به سمت درب ميرود.وي در حاليكه جعبه به دست است به زحمت و با يك دستش درب را باز ميكند.ولي شناسنامه داخل جيبش به كف حياط ميافتد.ولي او متوجه نمي شود.درب در حاليكه شناسنامه در كف حياط افتاده است به سمت دوربين بسته ميشود.
كوچه - روز- خارجي -
حاج محمد جعبه را داخل خودرو ميگذارد.بعد رو به دوربين ميكند:
حاج محمد:
نقش سختي بود.راستي راستي ترسيدم.ولي ارزششو داشت.بالاخره پيداش كردم.
سوار خودرو ميشود و حركت ميكند.
ديزالو به :
تصوير شناسنامه در كف حياط خانه.

اميدوارم خوشتون اومده باشه ....

منتظر فيلمنامه ها و آموزش هاي بعدي از استوديو ويديو رسانه باشيد ....